نمی دانم کدامین خاطره را در اینجا نقش کنم تا قلبم به درد نیاید ،
نمی دانم کدامین خاطره را در اینجا به تصویر کشم تا این
صفحه سفید بی ریا رنگ عوض نکند .
خاطره خوبی هرگز نبوده است تا بخواهم آنرا بنویسم.
در ذهنم تنها روزهای سیاه حک شده است ،
در خاطرم تنها کنایه ها و تحقیر ها نقش بسته است .
خاطرات عذاب آوری که مدام در جلوی چشمانم در حرکتند
نشان از آن همه عشق ندارند.
یادآوری گذشته درد آلودم با تو دیگر جایی برا ی عشق نسبت به تو نمی گذارد .
روزگاری از نفرت داشتن متنفر بودم ولی اینک:
در تمام وجودم نسبت به تو نفرت دارم و بس.
نفرتی عمیق و پایدار ...
از فکر کردن به تو نیز دیگر نفرت دارم .
از هر چه که د ر انتها به تو می رسد متنفرم .
از خاطره روزهای تباه شده ام ،
از خاطره روزگار بارانیم ،
از خاطرات روزهای با تو بودنم ،
از خاطرات دوران حماقتم و...
از خاطرات.....................
مرگ تمام خاطره های با تو بودن را می خواهم.
می خواهم حتی خاطراتت را نیز به سوگ نشینم .
خسته ام از تکرار یادآوری خاطرات با تو بودنم .
خسته ام از یادآوری خاطره روزهای درد و عذابم.
اینک مدتی است که حضورت و حتی نبودنت برایم معنایی ندارد ،
کاش روزی خاطراتت نیز برایم اینگونه شوند.
اینک مدتی است که به سوگ تو و باورهایم نشسته ام ، امید به اینکه
روزی دیگر چیزی از تو به یاد نداشته باشم و در ذهنم تویی باقی نمانده باشد.
به امید روزی که دیگر حتی نامی و یادی از تو در ذهنم نقش نبندد.