شاید او روزی آمد.....

زمانی کسی را یافتم که به گمانم لایق عشق بود ،اما گذر زمان به من آموخت که هر کس لایق عشق نیست.

شاید او روزی آمد.....

زمانی کسی را یافتم که به گمانم لایق عشق بود ،اما گذر زمان به من آموخت که هر کس لایق عشق نیست.

دوست ...

 

دوستان هر چه کردند در حقم همه غم بود و همه غم ...


دوستانی که آنان را همانند ماه و خورشید دوست داشتم و به داشتنشان عادت کرده بودم ،

آنان چه بی رحمانه در حقم ظلم کردند .


دوستانی که بهار را در چشمانشان می دیدم و برف سرد تنهایی د رکنارشان آب می شد ،

آنان با من رفتاری داشتند دور از انسانیت .


دوستانی که رازداری آسمان را در دلشان و سکوت و شکیبایی شب را در قلبشان حس می کردم

،آنان اکنون مرا در این برهوت بی کسی تنها گذاشته اند .


دوستانی که در غم و شادی شریکشان بودم و در کنارشان احساس آرامش می کردم،

آنان هر چه کردند در قبال دوستی و محبت من همه بی مهری بود .


دوستانی که آنان را یکایک اعضای وجودم می دانستم و به آنان از صمیم قلب و جان محبت می

ورزیدم ،آنان در حقم چه ستمها که روا  نداشتند .


دوستانی که در قلبم دیگر جایی برای کسی باقی نگذاشته بودند ،آنان که تا 

زمانی من برایشان اهمیت داشتم که یا مشکل داشتند و یا کسی را می خواستتند

که به درد دلشان گوش فرا دهد و تسکین برای دردشان باشد...

 
 آنان اکنون کجایند ؟؟؟


آنان اکنون چگونه می خواهند مرا یاری کنند و به فریاد من رسند ؟؟؟


آنان که بی اعتنا از کنارم گذشتند با اینکه می دانستند تا آنجا دوستشان دارم که قلبم در سینه

می تپد و زنده هستم!!!


اما خوب می دانم که این نیز قانونی از قوانین مضحک و بی معنای طبیعت هست .


 دریغ از دوست و دوستیهای امروز!!!

 

 

 


فصلی نو ...

باز هم تنهایی،

 

باز هم دلتنگی ،

 

باز هم روزگاری بی تو،

 

باز هم قلبی مالامال اندوه و غم.

 

فکر نمی کردم که بعد از یکسال و

 

چند ماه باز هم تنهایم بگذاری.

 

فکر نمی کردم بعد از این مدت برای

 

 باری دیگر تو را از دست دهم .

 

اونقدر تنهایی برایم عذاب آورشده

 

که دوباره بعد از این همه مدت

 

به سراغ وبلاگم اومدم،

 

اونقدر لحظاتم خالی از حضورت

 

هست که تنهای منو به اینجا

 

کشونده تا نوشتن کمی آرومم کنه .

 

دیگه نه قلبی برای دوست داشتن

 

 برایم گذاشتی و نه روحی برای

 

عشق ورزیدن .

 

خاطراتم را نیز از من ربودی.

 

دیگر آمدنت را نمی خواهم فقط برو

 

 دیگر هیچ وقت نیا.

 

دیگر به نبودنت خو گرفته ام

 

 دیگر منتظر صدایت نیستم.

 

فصلی نو در زندگیم آغاز شده است

 

فصلی بی تو و بی یاد تو.

 

بگذار این بهارم جاودان بماند

 

 در تنهایی ...

 

تنهایی برایم رفیقی قدیمی است

 

دیگر تو را نمی خواهم.

 

تنهایی رفیقی است مه تنهایم نمی گذارد.

 

حتی با بودن تو نیز اکثر مواقع

 

 تنهایی با من بود.

 

با او بیشتر از تو سخن گفتم،

 

 تو نبودی در آنوقت.

 

با کسانی بودی که ظاهری

 

آراسته اما باطنی فریب کار داشتند. 

 

برو و برای آنان باش که تو را

 

 برای  زرق و برقهای زندگیت

 

می خواهند،

 

برو و عشق آنانی باش که از

 

 قبیله خودت هستند و مانند خودت،

 

آنان که عشق برایشان هم اندازه پول

 

جیبهایت هست که به پایشان می ریزی.

 

آنان که تا پاسی از شب دوست

 

و یار جیبهایت هستند و با خالی

 

شدن عشقشان (جیب تو ) از تو جدا.

 

تو را لیاقت داشتن آنان بس است

 

من به چه دردت می خورم در

 

 میان آنهمه دوست.

 

تو را لیلقت داشتن آنانی هست

 

 که تو را برای همه چیز می خواهند

 

 بجز وجود خودت.

 

با همه عذاب و زجری  که از تو

 

 به من می رسید با تو کنار آمدم

 

 ولی دیگر نمی توانم،

 

خسته ام از این همه تحقیر،

 

توهین و عذاب.

 

خسته ام از این همه دروغ و ریا.

 

دیگر تو را نمی خواهم ، هیچ وقت.

 

 

 

 

نوشتم برای تو که لایق عشقم نبودی.