شاید او روزی آمد.....

زمانی کسی را یافتم که به گمانم لایق عشق بود ،اما گذر زمان به من آموخت که هر کس لایق عشق نیست.

شاید او روزی آمد.....

زمانی کسی را یافتم که به گمانم لایق عشق بود ،اما گذر زمان به من آموخت که هر کس لایق عشق نیست.

من،دریا،باران...

اینک قلب سرد و یخ زده ام مالامال اندوست،

 

نمی دانم چرا روزگار همیشه در پی رنجم کوشیده است .

 

او همواره می کوشد تا ویرانیم را به تصویر کشد.

 

او همه چیز را به من می سپارد اما نابهنگام سخت می گیرد .

 

در کار روزگار سخت مانده ام که تا این حد بی وفائی از بهر چیست؟

 

اینک چشمان آسمان نیز همچون چشمان من غرق در اشک است

.

ولی او چه آسان می تواند بگرید و ببارد؛

 

به آسمان غبطه می خورم در این دقایق زجرآور....

 

اینک به دریا حسد می ورزم.........

 

چرا که دریا قلبی  دارد بزرگ و نشکستنی ؛

 

او درس بزرگی به انسان می دهد:

 

او چه خوب می داند که یک مروارید تا همیشه در

 

 قلب صدفی باقی نخواهد ماند .

 

و همیشه این صدف است که باید بار جدایی را بر دوش

 

 کشد و در فراق مروارید تنها بر ساحل اید.

 

دریا همیشه بزرگ ترین درسها را می دهد...

 

او به رودی که درونش جاری می شود عادت

 

 نمی کند و او را به چشم یک یار ماندگار نمی داند.

 

او می داند رود به قلبش می آید واز گرمای

 

 وجودش جانی تازه می گیرد برای رفتن.

 

برای رفتن و جاری شدن بی آنکه دریا را با خود ببرد.

 

هنوز نیاموختم که آمدن از بهر رفتن است،

 

 و رفتن از بهر آمدنی دیگر.

 

 ابر می باریِِد؛ آسمان می غرد،

 

رود جاریست؛ دریا آغوشش کماکان پذیرا است ،

 

او می رود؛ من می گریم ،

 

من می گریم؛ قلبم به درد می آید،

 

اما باید اینها را به فراموشی سپرد .

 

باید همچون رود در مسیر زندگی جاری شد.

 

باید همچون باران از ابر دل کند.

 

 

باید خلعی ایجاد کرد برای آنکه باید چون دریا با

 

 آغوشی باز پذیرایش باشم ........

 

باید جایی در قلبم باشد برای او که من باید

 

 زمینی باشم برایش برای فرود آمدن.............

 

 

 

 

کاش دریا بودم و کاش ابر بودم .........

 

 

 

 

روزگار تلخ تنهایی...

در این روزگار تنها ماندن بهترین چیز است ..........

 

می دانی چرا؟؟؟

 

تنها ماندن بهتر از آلوده شدن است .

تنها ماندن بهتر از تن به هر چه سپردن است .

تنها ماندن بهتر از تن به گناهی نابخشودنی دادن است .

تنها ماندن بهتر از گرفتار شدن در عذاب و هرزگی است .

در این زمان تنها تو را می خواهند برای ..........

 

خوب می دانی چه میگویم .......

 

تنها برای فرو نشاندن عطش وجودشان .

تنها برای هوس و لعبت بودنشان .

 

می گویند در گذشته این چنین نبوده است ؛

 

آیا به راستی در آن زمان این چنین نبوده .

اگر نبوده خوشا به حال آنان که در آن زمان زیستند و رفتند .

در زمان ما تنها تو را می خواهند که نیازشان را برآورده کنند .

 

 آنهم چه نیازی، هوس ....

 

همه دوست داشتنها تنها در این سه حرف مسخره خلاصه می شود؛

 

تنها در هوس

 

اگر در وادی هوس با آنان بودی که هیچ عاشق تو هستند تا زمان سیراب شدنشان .

اما اگر نبودی باز هم تنهایی و باید با تنها ماندن خو بگیری .

ولی این تنها ماندن لذتش بیشتر است از آن دوستی .

 

آنان عشق را با هوس اشتباه گرفته اند .

 

آنان لحظات لذت آور زودگذر را با دقایق ماندگار عشق عوض میکنند .

و این برای ما انسانها باید دردی عمیق و پایدار باشد .

 

دردی که در جای جای این شهر یافت می شود.

 

در اینکه دختری پیمانی با پسری به ظاهر عاشق می بندد و

بعد از گذشت ساعتی از دوستی با پیشنهادی روبرو است؛

حال دختر می ماند و یک دو راهی.

 

او کدامین راه را انتخاب کند ؟

 

ماندن و تن به هر چه دادن یا رفتن و باز هم تنها ماندن .

 

این است که می گویم تنها ماندن بهترین رفیق و همدم است.

 

حال به نظر شما کدامین راه ؟

 

 

خسته ام از این دنیای نا پاک و هرزه که عشق در آن دیگر معنا ندارد.

 

 

 

خاطره روزهای زجر و عذاب ...

نمی دانم کدامین خاطره را در اینجا نقش کنم تا قلبم به درد نیاید ،

نمی دانم کدامین خاطره را در اینجا به تصویر کشم تا این

صفحه سفید بی ریا رنگ عوض نکند .

خاطره خوبی هرگز نبوده است تا بخواهم آنرا بنویسم.

در ذهنم تنها روزهای سیاه حک شده است ،

در خاطرم تنها کنایه ها و تحقیر ها نقش بسته است .

خاطرات عذاب آوری که مدام در جلوی چشمانم در حرکتند

نشان از آن همه عشق ندارند.

یادآوری گذشته درد آلودم با تو دیگر جایی برا ی عشق نسبت به تو نمی گذارد .

روزگاری از نفرت داشتن متنفر بودم ولی اینک:

 در تمام وجودم نسبت به تو نفرت دارم و بس.

نفرتی عمیق و پایدار ...

از فکر کردن به تو نیز دیگر نفرت دارم .

از هر چه که د ر انتها به تو می رسد متنفرم .

از خاطره روزهای تباه شده ام ،

از خاطره روزگار بارانیم ،

از خاطرات روزهای با تو بودنم ،

از خاطرات دوران حماقتم و...

از خاطرات.....................

مرگ تمام خاطره های با تو بودن را می خواهم.

می خواهم حتی خاطراتت را نیز به سوگ نشینم .

خسته ام از تکرار یادآوری خاطرات با تو بودنم .

خسته ام از یادآوری خاطره روزهای درد و عذابم.

اینک مدتی است که حضورت و حتی نبودنت برایم معنایی ندارد ،

کاش روزی خاطراتت نیز برایم اینگونه شوند.

اینک مدتی است که به سوگ تو و باورهایم نشسته ام ، امید به اینکه

روزی دیگر چیزی از تو به یاد نداشته باشم و در ذهنم تویی باقی نمانده باشد.

 

 

 

به امید روزی که دیگر حتی نامی و یادی از تو در ذهنم نقش نبندد.

 

 

 

دوست ...

 

دوستان هر چه کردند در حقم همه غم بود و همه غم ...


دوستانی که آنان را همانند ماه و خورشید دوست داشتم و به داشتنشان عادت کرده بودم ،

آنان چه بی رحمانه در حقم ظلم کردند .


دوستانی که بهار را در چشمانشان می دیدم و برف سرد تنهایی د رکنارشان آب می شد ،

آنان با من رفتاری داشتند دور از انسانیت .


دوستانی که رازداری آسمان را در دلشان و سکوت و شکیبایی شب را در قلبشان حس می کردم

،آنان اکنون مرا در این برهوت بی کسی تنها گذاشته اند .


دوستانی که در غم و شادی شریکشان بودم و در کنارشان احساس آرامش می کردم،

آنان هر چه کردند در قبال دوستی و محبت من همه بی مهری بود .


دوستانی که آنان را یکایک اعضای وجودم می دانستم و به آنان از صمیم قلب و جان محبت می

ورزیدم ،آنان در حقم چه ستمها که روا  نداشتند .


دوستانی که در قلبم دیگر جایی برای کسی باقی نگذاشته بودند ،آنان که تا 

زمانی من برایشان اهمیت داشتم که یا مشکل داشتند و یا کسی را می خواستتند

که به درد دلشان گوش فرا دهد و تسکین برای دردشان باشد...

 
 آنان اکنون کجایند ؟؟؟


آنان اکنون چگونه می خواهند مرا یاری کنند و به فریاد من رسند ؟؟؟


آنان که بی اعتنا از کنارم گذشتند با اینکه می دانستند تا آنجا دوستشان دارم که قلبم در سینه

می تپد و زنده هستم!!!


اما خوب می دانم که این نیز قانونی از قوانین مضحک و بی معنای طبیعت هست .


 دریغ از دوست و دوستیهای امروز!!!

 

 

 


فصلی نو ...

باز هم تنهایی،

 

باز هم دلتنگی ،

 

باز هم روزگاری بی تو،

 

باز هم قلبی مالامال اندوه و غم.

 

فکر نمی کردم که بعد از یکسال و

 

چند ماه باز هم تنهایم بگذاری.

 

فکر نمی کردم بعد از این مدت برای

 

 باری دیگر تو را از دست دهم .

 

اونقدر تنهایی برایم عذاب آورشده

 

که دوباره بعد از این همه مدت

 

به سراغ وبلاگم اومدم،

 

اونقدر لحظاتم خالی از حضورت

 

هست که تنهای منو به اینجا

 

کشونده تا نوشتن کمی آرومم کنه .

 

دیگه نه قلبی برای دوست داشتن

 

 برایم گذاشتی و نه روحی برای

 

عشق ورزیدن .

 

خاطراتم را نیز از من ربودی.

 

دیگر آمدنت را نمی خواهم فقط برو

 

 دیگر هیچ وقت نیا.

 

دیگر به نبودنت خو گرفته ام

 

 دیگر منتظر صدایت نیستم.

 

فصلی نو در زندگیم آغاز شده است

 

فصلی بی تو و بی یاد تو.

 

بگذار این بهارم جاودان بماند

 

 در تنهایی ...

 

تنهایی برایم رفیقی قدیمی است

 

دیگر تو را نمی خواهم.

 

تنهایی رفیقی است مه تنهایم نمی گذارد.

 

حتی با بودن تو نیز اکثر مواقع

 

 تنهایی با من بود.

 

با او بیشتر از تو سخن گفتم،

 

 تو نبودی در آنوقت.

 

با کسانی بودی که ظاهری

 

آراسته اما باطنی فریب کار داشتند. 

 

برو و برای آنان باش که تو را

 

 برای  زرق و برقهای زندگیت

 

می خواهند،

 

برو و عشق آنانی باش که از

 

 قبیله خودت هستند و مانند خودت،

 

آنان که عشق برایشان هم اندازه پول

 

جیبهایت هست که به پایشان می ریزی.

 

آنان که تا پاسی از شب دوست

 

و یار جیبهایت هستند و با خالی

 

شدن عشقشان (جیب تو ) از تو جدا.

 

تو را لیاقت داشتن آنان بس است

 

من به چه دردت می خورم در

 

 میان آنهمه دوست.

 

تو را لیلقت داشتن آنانی هست

 

 که تو را برای همه چیز می خواهند

 

 بجز وجود خودت.

 

با همه عذاب و زجری  که از تو

 

 به من می رسید با تو کنار آمدم

 

 ولی دیگر نمی توانم،

 

خسته ام از این همه تحقیر،

 

توهین و عذاب.

 

خسته ام از این همه دروغ و ریا.

 

دیگر تو را نمی خواهم ، هیچ وقت.

 

 

 

 

نوشتم برای تو که لایق عشقم نبودی.